روی ایوان سیمانی خانه پدر بزرگ نشسته بودم سایه ی درخت توت همه ی ایوان را گرفته بود .هیچ صدایی نمی آمد حتی از جیغ وهمهمه گنجشگها هم خبری نبود تنها
صدای غمگین کبوتر ی توی حیاط شنیده می شد که پایش با یک تیکه طناب باریک به درخت توت بسته شده بود .مادر بزرگ داخل اتاق در حال آب دادن به گلدانهای شعمدانی بود .بعد از چند لحظه از اتاق بیرون آمد ودر حالی که دستش را به دیوار گرفته بود بالای سر من ایستاد وگفت :واسه پدربزرگت دعا کن تا زود حالش خوب بشه وادامه داد خدا دعای بچه ها را مستجاب می کند .من هیچ نگفتم مادر بزرگم اسمش رعنا بود ولی ما ننه رعنا صدایش می ک شخصی...
ادامه مطلبما را در سایت شخصی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 3leyla3136 بازدید : 364 تاريخ : سه شنبه 6 مهر 1395 ساعت: 12:51